سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | شناسنامه | پست الکترونیک | پارسی بلاگ
اوقات شرعی

نان، عشق، مسجد!(شماره 5) (دوشنبه 85/10/18 ساعت 11:56 عصر)

 

٭خیلی با عجله وارد دانشکده شدم . پله ها را نفس نفس زنان می آمدم که ناگهان در بین راه صدایی مرا متوقف کرد . به دنبال منبع صدا چرخیدم . یکی از بچه ها بود . یک کارت دعوت به دستم داد .البته تمام محتوای کارت را خودش برایم گفت : شنبه ، جشن عقد سید علی، مسجد دانشگاه تهران . یادت نره ، حتما بیا .

٭پدرم به منزل آمد . استوانه قهوه ای رنگ در دستش نظرم را جلب کرد . پرسیدم این چیه ؟ آن را به دستم داد . بازش کردم . طومار چرمین که بر روی آن دعوت عروسی دختر خانم یکی از آقایان در هتل ... حک شده بود .

٭همان جا بین پله ها کارت را بازکردم و شروع کردم خواندن : « فضا آکنده از عطر یاس / فرشتگان در آمد و شد ... » بنده خدا راست می گفت : « شنبه ساعت 5/3 ، مسجد دانشگاه ».

٭جمعه عصر سید از آسایشگاه جانبازان شیمیایی و قطع نخاع رفته بود . دعوتشان کرده بود برای جشن . تماس گرفت مرا هم دعوت کند اما نه برای جشن برای  آماده کردن مقدمات سفره عقد ! : « راستی فانوس امانی جایی سراغ داری ؟ » تنها موردی که به ذهنم رسید فانوس های نفتی و سیاه هیئت مان بود ، دکور سفره عقد حل شد ، اما بوی نفتش چه می شود !

٭ساعت 3 به مسجد رسیدم . دو سه تا از برادران دانشکده برای تهیه وسایل و خرده ریزها  و سه تا از خواهران هم برای تزیین و طراحی سفره عقد آمده بودند . آماده سازی مسجد تا نیمه های شب طول کشید . بقیه کار هم به فردا صبح موکول شد .

٭شنبه نزدیک ظهر می رویم بازار . زنگ می زنیم خانم آقا سید کم و کسری ها را بگویند. می گویند عروس خانم سر کلاس هستند ، آخه یکی از واحدهای درسی شان داشته حذف می شده . با عصبانیت / خنده تلفن را قطع می کنم و به سلیقه خودمان اعتماد می کنیم .

٭وقت  نماز ظهر است . بچه ها حول حولکی مسجد را  تر و تمیز می کنند برای اقامه نماز جماعت . عکس العمل نمازگزاران بعد از دیدن سفره عقدی که جلوی محراب بین قسمت براداران و خواهران پهن شده است دیدنی است . در جواب آن هایی که آهسته در گوش هم سوال می کنند : « اینجا چه خبر است ؟ » بلند می گویم : « جشن عقد دو تا از دانشجویان دانشکده مان است . »

٭« جفتشان دانشجو بودند . مراسم عقدشان هم در یکی از مساجد جنوب شهر تهران بود.» بغضم می گیرد ، پرونده شهدای دانشکده را باید بست ...  همه اش تقصیر حسن باقری بود...

٭کم کم ساعت 5/3 می شود . تقریبا هیچ کس تصور دقیقی از شروع و نحوه اداره جلسه ندارد . مجری  برنامه ریز مراسم را می خواهد . می روم که برنامه را از داماد بپرسم . عروس و داماد غیبشان زده است . همه دنبالشان می گردند.

٭خودمان برنامه را شروع می کنیم . تقریبا همه کسانی که در جشن شرکت کرده اند خودشان را میزبان و مسئول هماهنگی و تدارکات برنامه می دانند .

٭ماشین وارد صحن مسجد می شود . عروس و داماد که رفته بودند سر و وضعشان را مرتب کنند، از ماشین پیاده می شوند . چند تا از بچه ها که متوجه حضورشان می شوند سعی می کنند دور و بر آن ها را شلوغ کنند ناگهان یکی از بچه ها فریاد می زند : « سید علی برگرد ، دوباره با ماشین بیا ، دوربین واحد مرکزی خبر هم می خواد فیلم بگیره . » سید صحنه را دوباره تکرار می کند . بعضی ها که حسابی گیج شده اند ، می خواهند دست بزنند که با صدای هیس !! دیگران مواجه می شوند .

٭ساعت 11 شب، دو روز قبل عقد سید، با موتور از نزدیک تالار می گذرم. دیس های جوجه کباب و باقالاپلو دست نخورده درون کیسه های زباله ریخته می شود . آخر دیگر جشن عروسی تمام شده است و کاگران تالار باید هرچه سریعتر تالار را تمیز کنند و خودشان را از نیاوران به خانه هایشان برسانند .

٭ساعت 3:30 مسجد دانشگاه، از چند تا از بچه ها می خواهم که پذیرایی را شروع کنند . شرح وظایفشان را تند تند برایشان می گویم : « جلوی هر مهمان تازه وارد اول یک پیش دستی می گذارید و بعد هم شیرینی و شیر کاکائو را تعارف می کنید ، همه پذیرایی همین است ! »

٭مسیرم را به طرف تالار منحرف می کنم . به کارگری که مسئول خالی کردن غذاهای درجه یک و دست نخورده به درون سطل آشغال است می گویم : « لااقل این غذاهای دست نخورده را در ظرف های یک بار مصرف بریزید و بدین به بدبخت بیچاره ها! » بدون اعتنا به حرفهایم پوزخندی می زند و بعد با لحنی جدی می گوید : « الآن ساعت 5/11 شب است . من باید خودم را برسانم رباط کریم . فردا صبح ساعت 7 هم باید محل کارم باشم . » با خودم گفتم که این بنده خداهم تقصیری نداره خودش هم یک کارگر ساده بیشتر نیست!

٭هر طرف غلط می زنم خوابم نمی بردمگر صدای دوبس دوبس زنده(یا به قول بچه ها یبس یبس) مراسم عقد دختر همسایه پشتی مان می گذارد؟ خدا می داندچه قدر پول داده بودند که ماشین های دهه 1950 را از موزه کرایه کنند؟

٭هوا تاریک شده است . یکی از بچه ها بلند می شود و اذان می گوید . مهمانان و میزبانان و آقای داماد به نماز جماعت می ایستند . بین دو نماز آقای محمدیان مسئول نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه ها از این حرکت استقبال می کند و دانشجویان را تشویق می کند که ان شاء الله از این به بعد روزی یکی دو تا از این مراسم ها در مسجد دانشگاه تهران داشته باشیم .

 

 

 


  • نویسنده: نشریه دانشجویی مستضعفین

  • نظرات دیگران ( )

  • بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 15 بازدید
    دیروز: 30 بازدید
    کل بازدیدها: 144305 بازدید
  • شماره 5

  • امام مستضعفین(شماره5)
    سرمقاله(شماره5)
    مستضعفین کجا از خود بگویند ؟(شماره 5)
    نان، عشق، مسجد!(شماره 5)
    زیر کرسی یا پای شومینه؟ مسئله این است!(شماره 5)
    شب یلدا و خوش قلب ترین آدم دنیا(شماره5)
    شعر مستضعفین(شماره 5)
  • شماره 4

  • امام مستضعفان(شماره4)
    سرمقاله(شماره 4)
    آناتومی اعتراض یا وقتی جنبش بیمار شد(شماره4)
    مارمولک و حق مسلم ما !!(شماره4)
    جبهه مستضعفین(شماره 4)
    شعر مستضعفین(شماره 4)
  • شماره 3

  • امام خمینی(شماره3)
    سرمقاله (شماره3)
    این جماعت پخمه! این جماعت گستاخ!
    بیانیه تحلیلی در نقد عملکرد شورای شهر تهران (شماره3)
    اخبار (شماره3)
    میرویم‌ تا خط‌ امام بماند...(متن ادبی شماره3)
  • شماره2

  • امام خمینی و سرمقاله (شماره2)
    از انجمنی بسیجی تا بسیجی انجمنی(مقاله شماره2)
    تشنگان قدرت ، آیا برای خدمت ؟!( مقاله شماره 2)
    کاخ مسئولین (خاطره شماره2)
    یادگار همه اعصار (شعر شماره2)
    اخبار (شماره2)
  • شماره 1

  • سرمقاله (شماره اول)
    جنبش پخمگی (شماره اول)
    من اخلال‏گرم(شماره1)
    خودکشی در جانماز (شماره اول)
    اخبار(شماره 1)
  • درباره من
  • نان، عشق، مسجد!(شماره 5) - نشریه دانشجویی مستضعفین دانشگاه تهران
    نشریه دانشجویی مستضعفین
  • لوگوی وبلاگ من
  • نان، عشق، مسجد!(شماره 5) - نشریه دانشجویی مستضعفین دانشگاه تهران
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • مطالب بایگانی شده
  • شماره 1
    شماره 2
    شماره3
    شماره 4
    شماره 5
    شماره 6