زیر کرسی یا پای شومینه؟ مسئله این است!(شماره 5) (دوشنبه 85/10/18 ساعت 11:53 عصر)
خاطره ی اولین روزهای آشنایی در خوابگاه، تنها، به دور از ننه و بابا(!)، در فضای کاملا جدید و روشدن حکایت های زندگی بچه ها در لابه لای صحبت های شان برای من بسیار شگفت أور بود. بعضی از یک زندگی متوسط پایین شهری دوستان شان و قیاس آن با زندگی متوسط بالا شهری حسابی می گریستند! من می گفتم:«یعنی واقعا شما این ها را نمی دانید؟» و آن ها می گفتند:«یعنی واقعا این طور زندگی ها هم وجود دارد؟» ومن جواب می دادم: «تازه این که چیزی نیست...» راستش را بخواهید من که آن ها را معذور می دانستم و بیشتر خود را مقصر. من و امثال من که از بطن یا جوار محرومیت- به هر حال یا محرومیت دیده و یا محرومیت چشیده- هستیم. اولا نتوانستیم به آن ها بفهمانیم که اولا فقر وجود خارجی دارد. دوما بسیاری مثل من و هم طبقاتی های من دچار درد بی دردی شدند. حکایت آن پیرمردی بودیم که با فرزندانش در هوای برفی زمستان برای جمع آوری هیزم به صحرا می روند و و پس از رجعت پیرمرد در فضای گرم و نرم کرسی با خود می گوید:« هوا که خیلی خوب است!» از وجود فرزندش در آن شرایط غافل می شود. بله دانشجوی عزیز هوا خوب است اما در این جا! نه مناطق مستضعف نشین و یا همین پایین شهر تهران! گروه دیگری از دوستان که حس هم دردی شان فقط به دیدن فیلمی رمانتیک و گویای حال محرومان و یا خواندن یک رمان در این مورد محدود می شود! حداکثر تاسفی و البته خوب های شان گریه ای بدون چروکی بر صورت مبارک شان. چند قطره ای را نثار حال زار مستضعفین می کنند. حکایت فردی است که در خانه ای مجلل در شب سرد زمستان پای شومینه ی بی نوابیان ویکتورهوگو می خواند و برای کوزت و ژان والژان سخت می گریست. در همین حال در خانه اش را می زنند و او به فقیر پشت در می گوید:«بو گم شو! چرا مزاحم نوع دوستی من می شوی؟» فرقی نمی کند حالا زیر کرسی هستیم یا شومینه هر دو سرو ته یک کرباس!
نویسنده: نشریه دانشجویی مستضعفین