امیر کبیر، 4 نشریه ، توهین به پیامبر، به ائمه، تکذیب مهدویت، توهین به رهبری، توهین به حجاب تو بچه ها می پیچد.
تیز خودم را می رسانم ساختمان فارابی، محل بیرمنگامی های دانشگاه، طبقه اول لمپن ها جمع هستند.- لمپن در تعاریف سیاسی به مجموعه جریان های سطحی، مبتذل و غوغاسالار اطلاق می شود. می خواهند به زور بالا بروند. طبقه هفت اتاق ریاست. بچه های دانشجو هم بالا هستند.
لمپن ها دارند برای زدن دانشجوها میله های آهنی دست به دست می کنند، ابوالفضل می پرد و از دست آن ها میله را می گیرد و از پنجره در خرابه پشت دانشگاه می اندازد. آشوب طلب ها به او حمله ور می شوند. بچه ها او را از دست آن ها نجات می دهند.
لمپن ها چند بار حمله ور می شوند و با بچه ها درگیر می شوند. نمی دانم بالا چه شده. قیافه بعضی های شان به دانشجو نمی خورد.
یهو یکی می آید پایین می گوید 400 نفر داشتند مرا می زدند. فضا ملتهب تر می شود.
به هر زحمتی خودم را می رسانم طبقه بالا. بچه ها برانکارد می آورند. وحشتناک جا می خورم. محمد روی برانکارد است. مامور اورژانس می دود. بچه ها کنار محمد روی زمین نشسته اند. معلوم نیست چه بلایی بر سرش آمده. نمی گذاریم آسانسور بسته شود، لمپن ها می خواهند به هر نحوی خود را به اتاق ریاست برسانند.
یوسف هم به حالت بیهوشی رفته بیمارستان.
نمی دانم چه کار کنم دور می زنم. نشریه دست بچه هاست. بعضی سرشان را گداشته اند و آرام گریه می کنند.
تیتر نشریات آشوب طلبان و لمپن ها که در دانشگاه می گفتند یادم نمی رود: آزادی، دموکراسی، گفتمان، حقوق
بشر... بچه ها کنار برانکارد روی زمین نشسته اند... یک نگاه به محمد می اندازم و نگاهی به باقی بچه ها. و از ته دل به تمام این کلمه ها می خندم.
یکی از بچه ها نشریه ها را به دستم می دهد.... روی زمین می نشینم. اشک در چشمانم حلقه می زند.
لمپن ها در دانشگاه تجمع کرده اند و طبق استراتژی کی بود کی بود من نبودم در رد قضیه بیانیه صادر کرده و تریبون آزاد گذاشته اند. بچه ها قرار می گذارند دانشگاه را تعطیل کنند. آن ها هم بلافاصله این را می گویند...
بین ساختمان و دانشگاه چرخ می زنم... لمپن ها فضای دانشگاه را اشغال کرده اند. تریبون آزاد گذاشته اند.
ناگهان یکی قلقلکم می دهد بدون این که بدانم کیست هل می دهم. برمی گردم. از گردانندگان یکی از نشریه هاست جیغش به هوا می رود، داد زد هو چرا می زنی... استراتژی پیراهن عثمان هم اضافه شد. طلبکار شده اند...
ناگهان بقیه نشریه ها هم به دستم می رسد. گیج شده ام. مطالب عینا یکی است. فقط عکس ها فرق می کند.... کاسه ای زیر نیم کاسه است.
بابک زمانیان در کلانتری اعتراف کرده است که این پروژه ای برای عملیات انتحاری در دانشگاه است. قرار است کشور را روی هوا ببرند.
یادداشت های خودم را مروری می کنم. هر سال بعد از عید پروژه به هم زدن دانشگاه ادامه داشته.
مدیرمسئول 4 نشریه در بیانیه مشترکی هتک حرمت ائمه معصومین را محکوم کردند. ولی کاش مکروا و مکرالله والله خیر الماکرین را درست می خواندند. نه و مکرو و مکر الله ان الله خیر الماکرین. معلوم است خیلی قرآن می خوانند؟؟؟!! بچه ها می گویند مدیر مسئول یکی از نشریه ها قسم جلاله خورده ما نبودیم. من که نمی توانم به قسم چنین افرادی اعتماد کنم. اما....
فضا هنوز ملتهب است. بچه ها در دفتر تشکل ها جمع شده اند و لمپن ها هم در فضای دانشگاه. شورای صنفی امیرکبیر با دادن بیانیه ای قضیه را محکوم کرده ست. بچه ها می گویند اعضای شورای صنفی شیمی امیرکبیر در حال توزیع نشریه دیده شده اند. از این همه تنافض سرگیچه می گیرم.
لمپن ها در دانشگاه با بی شرمی تمام پخش کرده اند که این برنامه ها کار بسیج است. برای این که با آن ها برخورد شود. با خودم فکر می کنم. مگر یک انسان چه قدر می تواند احمق باشد که آرمان خود را به خاطر گرفتن حال دشمنش زیر پا بگذارد. بدبخت ها عوضی گرفته اند. تمام تلاش ما به خاطر دین است، آن وقت مفدس ترین مقدسات مان را به خاطر حمله به آن ها زیر پا بگذاریم.
با خودم به فکر فرو می روم. از 2 بعداز ظهر تا 8 شب، 6 ساعت درگیری و بحران... و به راستی چه کسی از شلوغ کردن دانشگاه سود می برد؟
حتی با فرض این که آن ها بی خبر بودند و استراتژی کی بود کی بود من نبودم در کار نبوده است. باز این که کی این کار را کرده محل سوال است...
محشر این که حکیمی زاده صبح ساعت 10 در مصاحبه با روزنا گفته این کار را بسیج کرده. ولی واقعه 4 ساعت بعد ساعت 2 بعد از ظهر کلیدخورده است!!
هر جای قضیه را که می زنم. مشکوک است. تا ساعت 2 صبح در دانشگاهه می مانیم که نشریه تمام شود و ساعت ها بحث می کنیم که شرایط چگونه است؟ هر جا را که فکر می کنی می لنگد.
یادم می افتد روزی که احمدی نژاد به دانشگاه آمد و ناخواسته مابین موافقین و مخالفین قرار گرفتم. با یکی از دانشجویان که مخالف احمدی نژاد بود بحث کردیم. جمله ای گفتم که بعدها که فکر کردم دیدم عجب حکمت مطلقه ای از خود خارج کرده ام. 4 سال دیگر نه من دانشجو هستم نه تو! فکر کن این جا بازیچه چه کسانی بوده ایم. فقط هو کرد و خندید. چند ماه بعد همدیگر را در خیابان دیدم. سر شکسته و سر به زیر از کنارم گذشت.
حالا یا جمع می شود این قضیه یا نه! یا باز بیانیه ها در داده می شود و محکوم ها کرده می شود، ولی به جاهایی دیگر از دین که می رسیم همه سکوت می کنند. همین دیروز سالگرد پیام 8 ماده ای رهبری به سه قوه بود و امروز که این نشریه منتشر می شود، روز جهانی کارگر و فردا هم روز جهانی معلم.
آخرین پیام آقا را به تشکل ها ورق می زنم... لب انتظار ما از دانشجویان عدالتخواهی است. به فکر فرو می روم. اگر این انرژی ها که صرف بازی در زمین دیگران شد. صرف مبارزه با فساد و مطالبه حقوق حقه کارگران و معلمان و نه مطالبات تاریک، ببخشید روشن فکری و جناحی چپ گرایانه و راست گرایانه حتی نسبت به این امور! می شد.
ساعت حدود 2 است و چشم هایم روی هم می آید، تفعلی به قرآن می زنم.... هر یک از شما که از راه حق بازگردد، خداوند به زودی قومی می آورد که او و راه حق را دوست دارند و او نیز انان را دوست دارد... نمی توانم تا ته بروم...
|